من در عملیات ۱۶ فروردین ۱۳۷۱ اسیر عراقیها شدم / جایزه صدام، جان مرا نجات داد
برخی ژندال های بعثی در خاطرات خود نوشته اند صدام در موضع ضعف، قرارداد ۱۹۷۵ را در زمان شاه امضا کرد. به ادعای آنها صدام حسین قبل از اینکه جنگ را شروع کند، ژنرالهایش را جمع میکند و میگوید من قرارداد ۱۹۷۵ را قبول کردم، به علت اینکه ایرانیها از کردها پشتیبانی میکردند، ما هم سلاحی برایمان نمانده بود و پنج توپ داشتیم و مجبور شدیم ،ولی الان ارتش ایران رو به افول است و ما توان نظامی بالاتری داریم.صدام با این گفتمان نیت شوم خود را توجیه و اندکی بعد در تلویزیون قرارداد ۱۹۷۵ را پاره میکند .وی با سودای فتح یک روزه خرمشهرو سخنرانی شش روز بعد در میدان ازادی تهران حدود ساعت ۲ بعداز ظهر ۳۱ شهریور در دفتر فرماندهی می نشیند و با روشن کردن سیگار برگ خود در حضور ژنرال های به صف شده فرمان حمله را صادر کرد ،همان لحظه وزیر دفاع وی از پرواز جنگنده های عراقی بر فراز ایران و شکسته شدن کمر جمهوری اسلامی گزارش می دهد.
آنروزمیگ های عراقی بعد از حمله به چند پایگاه حتی مهرآباد را نیز بمباران کردند و صدام را به رویای مخملی خود نزدیک کردند.
اما می گویند انتقام در انتقام است ،کادر نیروی هوایی ارتش جمهوری اسلامی آن شب تا صبح نخوابید و با بروز رسانی طرح ها ،دقیقا فردای همان روزساعت ۱۰ صبح با بمیاران چندین پایگاه عراق از جمله شعیبیه و الرشید و... پاسخ کوبنده ای به رژیم بعث داد و چَرت صدام را پاره کرد.
این زبده خلبانان ایرانی بودند که علیرغم قطع توان لجستیکی جنگنده های خود توسط آمریکا توانستند با رشادت های خویش رویای شیرین صدام را در همان ابتدا به کابوس تبدیل کنند.
سرتیپ دوم خلبان قاسم محمد امینی یکی از همین رشید مردانی است که اگر چه یک بار در نبرد هوایی جنگنده دشمن را ساقط کرده ولی هواپیمای وی دوبار و در دو عملیات متفاوت مورد اصابت قرار گرفته و دو بار ایجکت کرده که در نهایت به اسارت وی انجامیده است. او اولین اسیر خلبان یعد از جنگ نیز می باشد.
جانشین سابق فرماندهی نیروی هوایی که هنور هم خود را سرباز وطن و آماده دفاع از میهن می داند.
مشروح گفتگو با وی را بخوانید:
چه شد که وارد نیروی هوایی شدید و از کجا شروع کردید؟
از قدیم جوانها در جواب سوال انتخاب شغل اکثرا میگویند دوست داریم خلبان یا دکتر شویم، آن زمان هم اینطوری بود و فضا طوری بود که خیلی از جوانها دوست داشتند بروند خلبان و دکتر شوند. من دوران دبیرستان که بودم، عمویم رئیس دبیرستان بود. من کلاس نهم دبیرستان که رفتم، من را نشاند کنار دو نفر که درسشان خوب بود که یکی از اینها آقای فرهاد صمدی نام داشت. برادرش آقای صمدی که یکی از خلبانهای خوب است ودر آن زمان دانشجوی دوره خلبانی در آمریکا بود.ایشان جوانی قد بلند و شیک بود و از آنجا نامه میداد برای برادرش و عکسهای پای هواپیما می فرستاد ،فرهاد هم عکس ها را میآورد سر کلاس و نشان میداد. همان جا یک جرقهای زده شد و من علاقمند شدم به خلبانی.من وقتی صدای هواپیما میآمد وآن را میدیدم، روحم پرواز میکرد و تا یکی، دو ساعت نمیتوانستم درس بخوانم. فکر کنم جرقههایی اینجا زده شد و من علاقمند شدم به پرواز. سال ۴۹ پس از اخذ دیپلم تصمیم گرفتم بیایم خلبان شوم. پدر، مادر و همه فامیل مخالف بودند، ولی من جوان بودم و عشق پرواز داشتم و گوش نمیکردم. به هر حال رفتم برای خلبانی در تهران، تهران نو، ایستگاه فرودگاه نامنویسی میکردند. آن موقع هم چون هواپیما زیاد خریده بودند، تقریبا تمام مدت سال بهغیر از روزهای تعطیل استخدام میکردند. اوایل سال ۵۰ رفتم آنجا نامنویسی کردم و بالاخره قبول شدم وآخر مردادماه سال ۱۳۵۰ لباس گرفتم و وارد نیروی هوایی شدم و آموزشهای مختلف در ایران دیدم؛ زبان، آموزشهای نظامی، سردوشی گرفتیم و در آذرماه سال ۱۳۵۱ بورسیه قبول شدم و من را فرستادند آمریکا.در آمریکا چهار ماه کلاس زبان رفتم و در نهایت دوره خلبانی را تقریبا با وضعیت خوبی آنجا تمام کردم و ۱۵ مردادماه سال ۱۳۵۳ دورهام تمام شد و فارغالتحصیلی گرفتم و آمدم ایران که ما را فرستادند فانتوم.
چرا فانتوم؟
آن موقع اینطوری بود که خلبانانی که میرفتند آمریکا و دوره خلبانی میدیدند، همه وقتی برمیگشتند، میفرستادند هواپیمای شکاری. آن موقع نیروی هوایی دو نوع هواپیمای شکاری که ساخت آمریکا هم بود، داشت. یکی F۵ بود و یکی هم F۴ بود. هنوز F۱۴ها نیامده بود و سال بعدش آمد. من را فرستادند F۴ من تمام عمر پروازیام که بیشتر از ۲۰ سال طول کشید، با هواپیمای فانتوم پرواز کردم و تقریبا درهمه پایگاههایی که هواپیمای فانتوم مستقر بود، من جابجا شدم. بعد هم آخرین ماموریت پروازیام را انجام دادم و آنجا اسیر شدم.
در آغاز جنگ شما چه درجه ای داشتید ودرابتدا در کدام پایگاه بودید؟
آن موقع ستوان یک بودم و خیلی قدیمیتر از ما بودند، استادانی داشتیم، فرماندهانی داشتیم، ولی من ستوان یک بودم و لیدر ۴ هم بودم،ضمن جنگ بود که ما پیشرفت کردیم. من زمانی که جنگ شد، در پایگاه نهم شکاری بندرعباس خدمت میکردم. به محض اینکه جنگ شد آمدند پرسنل پایگاه، خلبانها را سه قسمت کردند. یک قسمت را فرستادند پایگاه بوشهر، یک قسمت را فرستادند پایگاه همدان با تعدادی هواپیما هم با آنها بود و یک تعداد هم در پایگاه ماندند که آنجا گشتهای هوایی انجام میدادند.
شما را به کدام پایگاه فرستادند؟
من را اعزام کردند به بوشهر و از آنجا پروازها را میرفتیم و انجام میدادیم.
گویا، هواپیمای شما را در همان ابتدای جنگ زدند و مجبور به اجکت شدید،از آن عملیات برایمان بگویید.
ما در بوشهر که بودیم، ماموریتهای مختلفی داشتیم. روز ۲۴ مهر ۵۹ تاریک بود که آمدند، در آشیانهای در یک آسایشگاه سربازمانند بودیم و صدا کردند که بیایید، باید برویم پرواز. پرواز چهار فروندی بود. لیدر دسته مرحوم ضرابی بود که معروف بود و فوت کردهاند. کابین عقبش هم فرد دیگری بود، شماره دو دسته پرواز شهید دوران بود و شماره سه رضا سعیدی و من. اینها همه معروف هستند. و شماره چهار، موافقی و خرازی بودند. این پرواز ماموریتش این بود که بلند شویم، بنزین بگیریم، ارتفاع پایین بگیریم؛ هدف، زیرساختهای عراق بود.باید مجتمع برق خیلی بزرگ در شمال بصره بنام حارثیه که برق الاماره تا بصره را تامین میکرد را بمباران می کردیم، ضمن اینکه میخواستیم برویم، شماره دو ما آقای دوران هواپیمایش ایراد پیدا کرد و نتوانست پرواز کند و پرواز ما شد سه فروندی. یعنی ما که شماره سه بودیم، شدیم شماره دو. رفتیم بنزین گرفتیم و با ارتفاع خیلی پایین، مثلا ۵۰ متر رفتیم به سمت هدف، روی هدف فاصله گرفتیم، آقای ضرابی زدند و تا آن لحظه خبری نبود و بعد از اینکه ایشان بمب را زد، زمین و زمان پر از گلوله و موشک شد. ما هم بمب خودمان را که زدیم و چون خیلی پایین بودیم هواپیمای ما را زدند. هواپیما آتش گرفت، موتور آتش گرفت و فرامین کار نمیکرد، دسته گاز کار نمیکرد و سمت حمله ما سمت ایران بود، یعنی رفتیم و از پشت آمدیم؛ سمت ۹۰ درجه به سمت شهر.
مانند کاری که سرگرد اسکندری برای زدن پل خرمشهر کرد؟
بله. هواپیما فرامینش کار نمیکرد و آتش هم گرفته بود. بال هواپیما با زمین هفت، هشت، ده متر بیشتر فاصله نداشت. یک پدالی داریم که برای رادار است؛ با آن بالاخره صاف کردیم. هواپیما میآمد و از زمین و زمان هم میزدند.آن موقع عراقیها جاده آبادان - ماهشهر را قطع کرده بودند و تیراندازی میکردند و شانس آوردیم موشک نزدند، چون هواپیما همینطور داشت ارتفاع میگرفت. فقط ضدهواییها میزدند. یکی از ضدهواییها که من دیدم سمت چپ است، طوری میزد که من احساس میکردم میخواهد بزند در سر من. پشت سر خلبان، باکهای بنزین در بدنه است. به ترتیب هفت تا سِل دارد. حدود هشت هزار تا بنزین میگیرد. بالاخره آتش گرفت دوباره و شماره سه هوای ما را داشت ،حتی در یک تکه از هواپیما جدا شد ولی بالاخره هواپیما آمد و عراقیها را رد کرد، نزدیک مجتمع پتروشیمی ماهشهر رسیدیم سمت راست که آن موقع نیمهکاره بود، یعنی نیروها را رد کردیم که آتش داشت میآمد داخل. این آتش اگرمیرسید به چتر که کار تمام بود. همه اینها سریع اتفاق افتاد. یک هلیکوپتر از عراقیها بلند شده بود که هر جا ما پریدیم، ما را بگیرد که به ما نرسید ،چند روز قبلش هم یک خلبانی به نام شوقی در همان منطقه نزدیک بصره پرده بود، مردم گرفته بودند و تکه تکه کرده بودند و از تلویزیون عراق نشان داده بود و ما میدانستیم اگر بپریم، اینطوری میشویم. ما ماندیم تا هواپیما آمد، نزدیک یک رودخانهای بود بهنام رودخانه جراحی که ایجکت کردیم، ایجکت وقتی میکنی، خیلی فشار به بدن میآید، یعنی مثل این است که شما را گذاشته باشند در پرس؛ بیهوش میشوی چند لحظه که همین اتفاق هم برای من افتاد. همین را شنیده بودم از خلبانهایی که ایجکت میکنند، انگار در فاصله خیلی کوتاه، تمام زندگیات از تولد تا آن لحظه میآید در ذهنت که همین اتفاق برای من افتاد. بعدا ما ایجکت کردیم و داشتیم میآمدیم پایین، نفر دیگر هم ایجکت کرد و او هم همینطوری. من چون در خارج دوره چتربازی دیده بودم، جزو خلبانهای باسواد بودم، هر کاری میکردم، دقیقا میدانستم، همه چیز هم خیلی سریع اتفاق میافتاد، سریعتر از آن چیزی که حتی در کلام باشد، یعنی فاصله مرگ و زندگی روی ثانیهها بود، یعنی کافی بود من پنج ثانیه دیرتر بپرم، کار تمام میشد. در دوره آموزشی آمریکاییها گفته بودند وقتی پریدید از هواپیما بیرون، زمین را نگاه نکنید، افق را نگاه کنید. من همین کار را داشتم میکردم، یک لحظه فکر کردم که خیلی ظاهرا تند دارم میآیم پایین. زمین را نگاه کردم و دیدم مثل سنگ دارم میروم به سمت زمین. چون نزدیک زمین هم بود، تا این را دیدم، خوردم زمین و بعدش نفهمیدم چه شد.
آن هواپیمایی که مراقب شما بود صحنه را ندیده بود...
حالا بقیه را از زبان شماره سه که بالای سر ما بود، میگویم. افتادم بودم کنار رودخانه جراحی که شن و ماسه است کنارش. وقتی خورده بودم زمین، سرم رفته بود وسط شنها. اینطوری که آقای محققی گفت، وقتی خورده بودم زمین، چند لحظه من بدون حرکت مانده بودم. بعد اینها نگران میشوند. بعد از چند لحظه در چتر باد افتاده بود و داشت من را میکشید، من این را رها کرده بودم و بلند شدم و چترم را برداشته بودم و گذاشته بودم روی سرم و دراز کشیدم. هیچ کدام اینها را یادم نیست، چون سرم ضربه خورده بود و تلفنها هیچ کدام یادم نمیآمد. ظاهرا بعد هلیکوپتر میآید و من را میبرند بهداری همان مجتمع و بعد داستانهای بعدی شد و تلفن را خواستند وصل کنند که تلفن یادم نیامد و بعد ما را بردند بیمارستان و دوباره برگشتم، تاریخ ۲۵/۸ در عملیات آزادسازی سوسنگرد.
آنجا چند درصد جانبازی گرفتید؟
آن موقع دنبال جانبازی نبودم. من الان ۸۹ درصد جانباز ارتش هستم و ۴۵ درصد جانباز نیروی هوایی. من تا زمانی که اسیر نشدم، اصلا دنبال جانبازی نبودم و در یک فضای دیگری بودم.
در این هشت سال دفاع مقدس چند پرواز داشتید؟
همه اینها در کتابم هست. من مجموعا حدود دو هزار و خردهای ساعت پرواز دارم که حدود ۱۶۰۰ ساعت آن در جنگ است که نزدیک ۱۰۰۰ ساعتش گشت هوایی است که در گشت هوایی هم درگیر شدم و هواپیما هم زدم.
با این حجم ساعت پرواز باید خاطرات زیادی داشته باشید، عملیاتی که به دلتان خیلی چسبید کدام است و اگر مایل هستید در مورد همین درگیری هوایی هم برایمان بگویید.
یکی درگیری هوایی را برای شما میگویم که یک میراژ عراقی را زدم، خلباش ادریس حسن ،اسیر شد و الان هم در عراق است، خاطراتش را نوشته، من هم جزو مستنداتش هستم.معمولا هر عملیاتی که میخواست انجام شود، نیروی هوایی حتما درگیر بود، حتی از خیلی وقت قبلش. عملیات شیاهکوه بود؛ آذرماه ۱۳۶۰. ما پایگاه همدان بودیم، من ستوان یکم بودم، یک نامهای آمد که از طلوع تا غروب آفتاب ۹ فروند هواپیما گشت هوایی در یک منطقه گشت هوایی داشته باشند که جلوگیری کنند از هواپیماهای عراقی که نیایند هواپیماهای ما را بمباران کنند.
پیوسته صبح تا شب؟ مگر چقدر سوخت داشتید؟
بله،یک هواپیمای سوخترسان، معمولا در عرض همین صبح تا شبهم بود و اگر لازم می شد حتی جایگزین می کردند.
لطفا ادامه داستان درگیری را بفرمایید.
یک منطقهای داشتیم بین ساوه و تویسرکان که مخصوص هوایماهای سوخت رسان بود.بهنام منطقه کیلو و این هواپیما در آنجا گشت می داد ما میرفتیم آن موقع در منطقهای که باید پرواز میکردیم، نزدیک آن منطقهای بود که عملیات انجام میشد، یعنی سر پل ذهاب، ایلام. در این منطقه پرواز میکردیم، در اختیار رادار سوباشی بودیم. سوباشی هم با آنجا خیلی فاصله داشت. آن منطقه هم کوهستانی است و عراقیها میانداختند آنجا و ما نمیدیدیم و درگیر میشدیم. دو تا دو فرونده بودیم؛ دو فرونده اول ما بودیم، دو فرونده دیگر هم آقای عتیقهچی بود با آقایهادی که در همین درگیریها شهید شدند. بعد رفتیم در منطقه و پرواز میکردیم و مدام جایگزین میشدیم، یعنی اینها در منطقه بودند، ما میرفتیم و بنزین میگرفتیم، بعد جدا میشدیم و آنها میرفتیم؛ همیشه دو فروند در منطقه بودند. اولین بار که ما رفتیم و وارد منطقه شدیم، چند بار عراقیها خواستند بیایند و بمباران کنند، ما درگیر شدیم و برمیگشتیم. بنزین ما کم شد، ما رفتیم بنزین بگیریم، شماره بعدی آمدند. ما زیر تانکر داشتیم بنزین میگرفتیم، دیدیم رادار زمینی صدا زد، لیدر دسته ما آقای جهانگیر قاسمی بود، من شماره دو بودم، او از من قدیمیتر بود. اطلاع داد که زودتر بیایید؛ زود جدا شوید از تانکر و بیایید که منطقه خیلی شلوغ شده است. فرکانس را عوض کردیم که با تانکر صحبت کنیم، منطقه خیلی شلوغ شده بودند و درگیر هم بشوی، بنزین زیاد مصرف میکنی و بنزین یک مقدار زودتر تمام میشود. به هر حال گفت سریع بیایید. ما سریع جدا شدیم، کامل هم بنزین نگرفته بودیم و یک مقدار مانده بود و سریع لیدر ما آن سمتی که گفت، حرکت کردیم و رفتیم سمت آن منطقهای که عراقیها می آمدند و وارد میشدند. بالاخره درگیر شدیم؛ از ۵۰ مایلی دیدیم که هدف را دارند. من بر اساس تجربیاتم میدانستم که اینها ممکن است یک تله گذاشته باشند برای ما، یعنی ارتفاع بالا بودند که این ارتفاع پایین هم هواپیما بیاید. من به کابین عقبم گفتم بگرد، زیر ما کوه بود، بالا را هم رادار ما نمیدید. ما پیدا کردیم و یکی را من با موشک زدم، لیدر ما هم زد، ولی همان موقع لیدر ما را زدند.
چند تا هواپیما شما بودید و چند هواپیما آنها؟
حداقل هشت تا. این دو تا که بالا آمده بودند، همان تاکتیکهای قبلی را هم علیه ما استفاده کردند، یعنی از وسط کوه، بدون اینکه رادار ما ببیند، وسط این دررو کوهها، یک دو فروند از اینور، یک دو فروند از اونور، یک دو فروند هم از جلو؛ ارتفاع پایین داشتند میآمدند، جلوتر از آنها. من که زدم، یکدفعه شش تا هواپیما را چشمی دیدم، یعنی ارتفاع پایین بود و چون رفته بودم رادار، من را نداشتند، ولی حدود جای من را بلد بود. ایشان گفته بود که حالا موقعش است که بکشیم بالا که بزنیم و من را میخواستند بزنند. من یکدفعه دیدم شش تا هواپیما آمدند بالا و من را ندیدند. من یک مقدار پایینتر بودم و زیر اینها را دیدم. همین موقع ارتفاع ما یک مقدار آمده بود پایین و صدا قطع میشد. رادار هم ما را نداشت، چون ارتفاع پایین بود.
من نمیدانم چیکار کردم ، خودم هم نفهمیدم، ولی بالاخره از دست اینها فرار کردم. مانده بودم، زده بودند. ویراژ میدادم، بنزینم هم نمانده بود که بمانم، چون بنزین را کامل نکرده بودیم، هواپیما در درگیری هم چهار برابر بنزین مصرف میکند. بعد هم هواپیما را اینورت کردم، انداختن ۵۰ پایین کف زمین، آمدم نزدیک اسلامآباد. درگیری نزدیک سر پل ذهاب و آن طرفها بود. بعد آمدم بالا و رادار مانده بود چه خبر شده، مدام میگفت چه کسی را زدند، چطوری زدند؟ گزارشهایی که داده بودند، همه اشتباه بود. بالاخره آن خلبان را(ادریس حسن محمد) روز بعد گروه ضربت آوردند پایین؛ کاپشن مشکی فرانسوی بر تن داشت، سوییچ سوپر تویوتای صدام در جیبش، گروه ضربت آوردند و ما را هم صدا زدند. او را آوردند و گفتند ایشان تو را زده است. من آن موقع ۱۸۵ قد داشتم و او هم لاغر بود، ولی من سر بودم. فرمانده پایگاه همگی بودند و گفتند ایشان شما را زده است. ایشان بلند شد و یک نگاهی به من کرد و انگلیسی صحبت میکرد و گفت ما در هوا درگیر بودیم، ولی اینجا با هم کاری نداریم. گفتم ما در هوا هم با شما کاری نداشتیم، شما اینجا چیکار میکنی؟ چون میخواستیم اطلاعات از او بگیریم، با او دوست شدیم. پرواز که میرفتیم، یک پلاستیک کیک و آجیل میدادند و در جیبم بود، من نمیخوردم و اجازه گرفتم و به او دادم. ساعتش را اصلا نگرفته بودند و دستش بود و سوییچ ماشینش. ساعتش را نگاه میکرد و به او گفتم چه خبر است؟ ساعت را چرا نگاه میکنی؟ گفت نامزدم تا چند ساعت دیگر در خیابان المنصور منتظر من است، الان ناراحتم که چه بشود. به او گفتم خدا بزرگ است.
او در زمان اسارت اطلاعاتی هم در اختیار ایران گذاشت؟
بالاخره خیلی کمک کرد، خیلی چیزهایی گفت. مثلا یکی از خلبانان یک ماه پیش زده بودند، شایع شده بود سالم پریده بیرون، گرفته بودند و بسته بودند عقب وانت و شهید شد. جسدش هم نیامد؛ داوود اکبری که با من هم دوست بود. اینطوری زیاد اتفاق افتاده بود.
من این خلبان را دنبال کردم، چون خاطرات را میخواستم بنویسم، گفتند باید مستندات داشته باشی. یک هفته بعد از اینکه ما زدیم، از صدا و سیمای جمهوری اسلامی همدان آمدند در گردان. آمدند سراغ من و از من سوال کردند و من همین درگیری را خلاصه در پنج دقیقه گفتم. آن موقع نه من دنبال اسم این خلبان بودم، ولی وقتی گفتند باید مستندات باید داشته باشی، این فیلم را پیدا کردم و الان جزو مستندات است، یعنی فیلمی که مصاحبه کردند که من این را زدم و الان هم دارم در اینستاگرامم. میدانید که تعداد اسرای خلبان ما با اسرای خلبان عراقی تقریبا یکی بود، حدود ۵۵ نفر بودند. اینها مبادله شدند، برگشت آنجا، به کارش نگرفتند، صدام سقوط کرد و رفت فرانسه، با همان نامزدش ازدواج کرد ودرآنجا خاطراتش را به زبان فرانسه نوشت. بعد از اینکه یک مقدار اوضاع عراق بهتر شد و داعش رفتند، الان در موصل زندگی میکند. هم عکسش را دارم، هم فیسبوک او را دارم.
با او ارتباط دارید؟
من برایش نوشتم و تا فهمید من چه کسی هستم، ترسید.
صدام شهرهای ما را بمباران هم میکرد. پیش آمد که شما برای بمباران مناطق مسکونی شهرها اعزام شوید و این کار را انجام دهید؟
عراق از همان روز اولش بمباران شهرها را داشت. آن اوایل و قبل از سال ۶۲ بهعنوان بمباران شهرها حساب میشد. بعد که عمومیت پیدا کرد و فرض کنید آمد اندیمشک که میگفتند قصابی کرده، میگفتند جنگ شهرها که حتی در این بمباران، غیر از موشک، از هواپیما و بمبهای شیمیایی هم استفاده میکرد. من یادم است که حتی مثلا بعضی از دوستان ناراحت میشدند و میگفتند اجازه دهید ما هم این کار را بکنیم ولی اجازه نمیدادند. یعنی سالها هیچگونه اجازه نمیدادند که خلبان برود و یک جایی را بزند. هیچ خلبان ایرانی شهر را بمباران نکرد، هیچ کدام. فقط یک بار من خودم یادم است که خیلی شور شد، چون عراق ۵۵۷ تا موشک فقط زد، بیشترش را در دزفول زد و بمباران شهرها با هواپیما جدا. ایران ۷۰ تا موشک زد، نداشتند و در کل نگاه کنید، آمارش هست. هواپیماها را در یک مرحله بعضی از جاهای شهرهای کوچک، اطلاعیه دادند قبلش که ما میخواهیم اینجا را بزنیم، ترک کنید. یک بار به ما هم گفتند، ولی هواپیمای ما ایراد پیدا کرد و نرفتیم، ولی تا آن جایی که ما میدانیم، چیزی بهنام بمباران نقاط مسکونی نداریم.
عملیات والفجر ۸ هم حضور داشتید؟
من نبودم؛ من بیتالمقدس بودم، فتحالمبین بودم، ولی والفجر ۸ پایگاه دیگری بودم که آموزش میدادم. من فجر هم فرمانده گردان آموزشی استاد خلبان بودم و چون خلبان کم آوردند، یکسری استخدام کردند، یکسری استاد خلبان باتجربه را فرستادند آموزش دهند. من را سال ۶۳ منتقل کردند مهرآباد، گردان آموزشی، من خلبان آموزش میدادم. من در سال ۶۵ فرمانده گردان اولین خلبانهایی که در ایران دوره می دیدند بودم.
فرماندهی خلبانانی که در ایران آموزش میدیدند...
اولینها را من آموزش دادم. قبل از انقلاب میفرستادند خارج، بعد از انقلاب هم یک مدت پاکستان هم فرستادند، ولی چون ما تلفات زیادی دادیم در یک مرحله سال ۶۰ بود که خلبان کم داشتیم. خارج هم که نمیتوانستیم بفرستیم. خیلی سعی کردند خارج بفرستند، با پاکستان به یک توافقاتی رسیدند، چند نفر فرستادند، به مشکل برخوردند، چون عراقیها هم میآمدند همان جا آموزش میدیدند. به یکسری مشکلاتی برخوردند، کنسل کردند و شهید بابایی تصمیم گرفت در داخل این کار را بکند، ولی هواپیما میخواست. رفتند هواپیمای PC۷ را خریدند و با PC۷ شروع کردند، بعد شکاریاش که رفت F۵ و F۴، F۴ آن را من فرمانده گردان بودم و اولین سریاش را فرستادند، شهید بابایی آمد و به من گفت میتوانی؟ گفتم بله و به بهترین نحو انجام دادیم . PC۷ را از سوییس خریدیم، F۴ میخواستند بخرند، حتی من دو بار پاسپورت هم گرفتم، ولی... نیروی هوایی خیلی سعی کرد هواپیما بگیرد، بیشتر هم هواپیمای جنگی نظرش بود و با کشورها چون ارتباط نداشتند، واسطهها میآمدند. مثلا سال ۱۳۶۲ من افسر عملیات گردان کشوری بودم، فرمانده پایگاه من را صدا زد و گفت برو تهران، با تو کار دارند. آمدم طرح و برنامه، من را فرستادند وزارت دفاع و آنجا فهمیدم که دو نفر آمدهاند و میخواهند هواپیمای فانتوم بفروشند. جلسه بود و صحبت که کردیم، فهمیدم دلال هستند. من شک کردم، چون قرار بود من با یکی دیگر بروم قبرس و هواپیما را تست کنم، یکی را بیاورم و اینها خلبان بفرستند، ولی وقتی رفتیم و با آنهاانگلیسی صحبت کردم متوجه شدم آمریکایی صحبت میکنند، البته بهعنوان آمریکایی نیامده بود، ولی آمریکایی صحبت میکرد. من آمدم و گفتم برای آمریکای جنوبی نیست. آن یکی هست، ولی این یکی آمریکایی است. معلوم بود که پشت پرده چیزی هست. من این را گزارش کردم. پاسپورت گرفتم، دلار هم گرفتم که من بروم، ولی بعدش نمیدانم چه شد.
- شما از سال ۶۳ تا پایان جنگ پروازهای جنگنده دیگر نداشتید؟
بله؛ بعضی اوقات بنا بر نیاز یکدفعه آموزش را متوقف میکردند. عملیات شهرزنی میشد، عملیات بزرگ میشد، آموزش متوقف شد و ما را درگیر کارهای عملیاتی میکردند
آخرین عملیاتی که بودید، کجا بود؟
من تقریبا میتوانم بگویم در تمام عملیاتها بودم. یعنی عملیات بزرگ که میشد، ما درگیر میشدیم، ولی درگیریها چند نوع بود. یک نوعش این بود که ارتفاع بالا میرفتیم و میزدیم که خیلی بارها رفتیم. مثلا من پیش رهبری یکی از این عملیاتها را گفتم. یکی از بمباران ارتفاع پایین بود، بعضی گشتها برای جلوگیری از حملات دشمن بود. هواپیمای RF۴ ما میرفت عکس میگرفت از کل منطقه و کلا عملیاتها که میخواست انجام شود، ماموریتهای متنوعی بود و فقط بمباران اطراف نبود.
شما بعد از جنگ اسیر شدید. چرا و چه سالی بود؟
ماموریتهای نظامی چرا ندارد. یک تصوری که در ذهن آدمهایی که با سیستم نظامی آشنا نیستند این است که می گویند جنگ نبوده، مگر ما الان با اسرائیل جنگ داشتیم که این همه موشک زدیم؟ مگر ما جنگ داشتیم که این همه موشک زدیم در عراق؟ مگر الان آمریکا جنگ دارد مستمرا دارد مثلا هر جا را بمباران میکند؟ منظور از جنگ، جنگ سراسری است. زمان شاه ما جنگ نداشتیم، ولی در سال ۵۲ و ۵۴ درگیریهای نظامی وجود داشته و تلفات هم دارد که مدارکش هم هست. در نتیجه این تصور که آقای امینی بعد از جنگ رفته و ماموریت کرده، چرا رفته؟ این تصور غلطی است. مگر من اختیارم دست خودم است؟ مگر میتوانم الکی هواپیما را سوار شوم و بروم عراق را بمباران کنم؟ در اصل سلسله مراتب است که تصمیم میگیرد.
شما با چه ماموریتی وارد خاک عراق شدید؟
با یک سرچ ساده، عملیات ۱۶ فروردین ۱۳۷۱ میآید. میدانید که ما قبل از جنگ، عملیات زیادی در عراق انجام شد. حتی قبل از جنگ ما ۱۵ تا خلبان شهیدی داشتیم. حتی آقای لشکری چهار روز قبل از جنگ اسیر شد، من بعد از جنگ آخرین نفر اسیر شدم. آخرین اسیر خلبان، من بودم
این دومین ایجکت شما بود. آنجا چرا ایجکت کردید؟ آنجا شما را زدند؟
عراقیها هم همین را گفتند؛ گفتند جنگ که نداریم، نقل و نبات آوردی؟ من معاونت عملیات پایگاه هوایی همدان بودم. ایام عید بود، یازدهم فروردین ۱۳۷۱ بود، فردایش روز جمهوری اسلامی تعطیل بود، همینطور به هم وصل میشد؛ ۱۳ فروردین، میرفت تا ۱۶ فروردین، روز عید فطر. من روزی که میخواستم بروم، فرمانده پایگاه به من گفت هر جا میروی، با من در تماس باش. من معنی حرفش را فهمیدم و میدانستم قرار است یک ماموریت واگذار کنند. آن موقع موبایل هم نبود. خانه مادر خانمم در پیروزی بود، آن موقع تلفن هم نداشتیم و تلفن همسایه را میدادیم. یک روز قبل از اسارتم رفتم خانه شهید خلعتبری در مهرآباد، ساعت دو بعدازظهر بود، زنگ زدند گفتند سریع بیا، من فهمیدم یعنی چه. رفتیم و در راه مشکلاتی پیش آمد و رسیدیم آنجا و رفتیم داخل ساختمانی و قرنطینه شدیم. آنجا ماموریت را ابلاغ کردند و صبح زود بلند شدیم و رفتیم، یک ساعت بعدش هم که بمباران کردیم، ما دیر رفتیم، از پایگاههای دیگر هم فرستاده بودند F۵ و ما هم نمیدانستیم و آنجا همزمان با هم رسیدیم. بالاخره بمباران که کردیم، هواپیمای ما را زدند، هواپیما آتش گرفت، من به کابین عقبم آقای شریفی که ستوان بود و من سرهنگ تمام بودم، دستور ایجکت دادم، بلافاصله ایجکت کرد و من که آمدم ایجکت کنم، هواپیما اینورت شد. در نتیجه به جای اینکه بروم به سمت آسمان، رفتم به سمت زمین. نمیدانم، فکر کنم خدا خواست من بمانم، در فاصله خیلی کوتاهی از زمین، چترم باز شد. رسیدم زمین، ملت که از اطراف آمده بودند بیرون، ریختند سر من و اینقدر من را زدند که خسته شدند. من منتظر بودم که من را بُکُشند. نزدیک بغداد بودم و شیخ عشیره از دور آمد و میدانست برای خلبانان جایزه گذاشتهاند و شد ناجی من، وگرنه من را کشته بودند. خدا نخواست من بمیرم. اینقدر من را زدند، خسته شدند. پردههای گوش من را پاره کردند. بعد از اینکه آن پیرمرد آمد، گفت این را نکُشید. بعدا که رفتیم اردوگاه، بچههای اردوگاه گفتند او را آوردند در تلویزیون عراق و جایزهاش را گرفت. من را سالم تحویل داد. یعنی اگر صدام جایزه نگذاشته بود، من را کشته بودند.
شما با علم به اینکه به شما گفتند ۸۰ درصد ممکن است برنگردید، این پرواز را انجام دادید؟
بله؛ ۹۵ درصد هم داشتیم. من دو، سه تا نکته بگویم که عبرت است. من وقتی اسیر شدم، دیگر فکر نمیکردم برگردم و دوباره لباس بپوشم و بشوم جانشین فرمانده نیروی هوایی.
آنجا کمک شما در کابین عقب هم اسیر شد؟
او در انفرادی بود و من هم یک جای دیگر. شرایط در آنجا طوری بود که عراقیها به من گفتند تا هواپیماهای ما را ندهند، شما اینجا هستی. من میدانستم هواپیماها را نمیدهند و هنوز هم ندادهاند و میدانستم باید بدانم. بالاخره خداوند جور کرد و ما آزاد شدیم.
تبادل شما در چه سالی انجام شد؟
تبادل ما سال ۷۷ انجام شد. میدانید که عراق ۷۲ هزار تا اسیر داشت و ایران ۴۲ هزار تا . ۲۰ هزار تا از عراقیها درخواست پناهندگی کردند که هفت هزار تا را قبول کردند و سه هزار نفر هم خودشان نرفتند؛ ماندند اینجا و بعضیهایشان زن هم گرفتند که لشکر بدر و اینها بودند. بزرگترین تبادل که در شهریور سال ۶۹ انجام شد، حدود ۳۲ هزار تا تبادل شدند و دیگر عراق گفت من ندارم و بقیه اینجا گیر کردند. اکثرا درجهشان بالا بود، ولی برای ما بیشتر بسیجی بودند. تبادل که میکنند، همپایه است؛ سرباز با سرباز. بعضیهایشان را میگفتند سرلشکر هم بودند. میگفتند فامیل صدام هم هستند. بالاخره دنبال این بودند که اینها را آزاد کنند. در نتیجه من و لشکری و ۳۲۰ نفر با ۵۵۰۰ نفر مبادله کردند.
یک جایی خواندم که شما گفتید آقای لشکری اینقدر که در بند اسارت بوده فارسی را فراموش کرده و عربی صحبت میکرده است؟
من آقای لشکری را زیاد نمیشناختم، چون ایشان F۵ بود و من سال ۵۰ آمدم و ایشان سال ۵۲ سرباز بود و بعد آمده بود. بعد از من بود و من ایشان را ندیده بودم، ولی شنیده بودم که ایشان در عراق است. زمانی که عراق بودند، او را نیاوردند پیش ما. یک آقایی بود که من میدانستم اطلاع دارد و سرگرد ثابت مسئول اسرای ایرانی و عراقی بود. یک بار به او گفتم آقای لشکری را میشود بیاورید پیش ما؟ هنوز او را نامنویسی نکرده بودند. خیلی خشونتآمیز به من نگاه کرد و گفت دیگر این حرف را نزن. او را پنهان کرده بودند، هنوز هم نامنویسی نشده بود.
آنها قصد داشتند از او بهعنوان مهرهای برای اثبات اینکه ایران آغاز گر جنگ بوده است استفاده کنند.
بله،به همین عنوان او را نگه داشتند. البته نتوانستند این کار را کنند. من هم که رفتم بمباران کردم، به سازمان ملل شکایت کردند که بعد از جنگ آمدند و بمباران کردند. از سازمان ملل آمدند در اردوگاه و با من صحبت کردند، عکس هم گرفتند.من جزو اولین سری آزاد شدم و درجه ام از همه بالاتر بود،از سیزدهم تا شانزدهم آزاد سازی انجام شد و آقای لشگری آخرین نفربود.من وقتی که شنیدم ایشان ۱۸ سال است که اسیر هستند و من شش سال ، وقتی این مدت اسارت خودم را ضربدر سه میکردم، در مغزم جا نمیگرفت که یک انسان سه برابر من اسارت کشیده باشد و الان وجود داشته باشد. هرچه فکر کردم، گفتم اگر من بودم، زنده بودم. ۱۸ سال کم نیست. اصلا دوست داشتم ببینم این آدم ۱۸ ساله چگونه است، چون همه ما شش، هفت ساله بودیم.
از لحظه دیدار ایشان بگویید.
ما را شبانه تبادل کردند. بالاخره ایشان را ۱۶/۱/۱۳۷۷ آوردند سر مرز که تبادل انجام شود. بهانه کردند که شب است و او را برگرداندند. او را ۶۰ مایل بردند داخل عراق. خیلیها را آزاد کرده بودند ولی ایشان را دوباره ندادند. شب وقتی برگشتند، امیر نجفی بود با یک تیم دیگر، همه ناراحت بودند و ما هم منتظر بودیم و نیامد؛ گفتند او را برگردانید. بالاخره آن شب شبی بود، یعنی همه ما نگران بودیم که نکند این را نیاورند، چون آوردند تا نقطه صفر مرزی و دوباره او را برگردادند، در صورتی که ما شب مبادله شدیم، یعنی بهانه الکی بود. روز بعدش او را آوردند و من را بردند که کارهایش را انجام دهم. یعنی آنها را میبردیم حمام و لباس نو و کت و شلوار میدادیم، بعد من او را بردم در اتاق و گفتم استراحت کن. همینطوری که داشتیم با هم صحبت میکردیم، چون من خلبان بودم و او هم خلبان بود، بعد دیدم این بیشتر از اینکه فارسی صحبت کند، عربی صحبت میکند و مثلا به صدام حسین می گوید شیخ الرئیس، من میدانستم که چون این ارشدترین نفر میشد، از اینجا که برویم بیرون باید برود و صحبت کند و همین هم شد. ما را با هواپیما آوردند تهران، وزیر امور خارجه آمده بود و لشگری رفت صحبت کرد و عالی صحبت کرد.
باز هم از صدام بعنوان شیخ الرئیس یاد کرد؟
نه، قبلش میدانید چیکار کردیم؟ من به او گفتم اولا حرف صدام حسین را نمیزنی، چون بد فکر میکنند و خوب نیست. بنده خدا نمیدانست من شش سال اصحاف کهف بودم و او ۱۸ سال. تقصیر هم نداشت، اوایل انقلاب گیر کرده بود. آورده بودند و او را زندانی کرده بودند و هیچ خبری نداشت و ارتباطش هم با هیچ فارسیزبانی نبود و ۱۰ سال آخر هیچ ایرانی پیش او نبوده است. در نتیجه این بیشتر از اینکه فارسی صحبت کند، عربی صحبت میکرد. اینقدر با او صحبت کردم، برایش متن سخنرانی نوشتم و دو، سه روز آنجا بودیم، حتی در اتوبوس، حتی در هواپیما که این بتواند فارسی خوب صحبت کند.
با این حال در آن فیلم که من دیدم، لهجه عربی دارد.
بله، بعد از لحظه ورود را دارم میگویم. ما با لشگری همسفر شدیم و بعد از اینکه یک مقدار بازدیدها تمام شد، او را بردیم برای جانبازی.
چه شد که شما بعد از آزادی از اسارت، جانشین فرماندهی نیروی هوایی شدید؟
من بعد از اینکه آمدم، ابتدائا رفتم مرکز مطالعات، با لشگری بودیم و بعد شدم جانشین معاونت اطلاعات و بعد شدم فرمانده جایگاه سرلشگری، بعد شدم معاون اطلاعات نیروی هوایی، بعد شدم معاونت عملیات نیروی هوایی که جایگاه شهید بابایی است، بعد شدم جانشین فرمانده نیروی هوایی، بعد هم شدم مشاور رئیس ستاد نیروهای مسلح و رئیس اداره روابط بینالملل، بعد درخواست بازنشستگی کردم.
پس از آن پروازی که اسیر شدید دیگر پرواز نکردید؟
خیر
باز هم آرزوی پرواز دارید؟
من خانهمان که هستم، میگویند تو چرا دست برنمیداری از این پرواز و از این کتاب و این هواپیما که گذاشتی اینجا؟ فکر کنم اگر برگردم، باز هم؛ روز من را در هوا گذاشتهاند. به پرواز علاقه دارم.
اگر خدای ناکرده آشوب تنشی ایجاد شود و از شما بخواهند، باز هم حاضرید بهعنوان یک سرباز وطن پرواز کنید؟
این لباسم را میبینید؟ همیشه اتو شده و کفشهایشم واکسزده هستند. دیگر اجازه پرواز به من نمیدهند وما که آخر خط هستیم، ولی قسم سربازی یاد کردیم و چه بهتر که برای مردم و کشورمان باشد. سرباز وطن، افتخاری است که خداوند افتخار ما کرده؛ دعا کنید سرباز وطن بمانیم.